عبا

ابوالفضل سلماني
abolseca@yahoo.com

خيلي احساس بزرگي به آدم دست مي دهد:صف جلوبنشيني ,عبابيندازي,نمازغفيله را هم بخواني وبا چندتا از پيرمردهاي حق آب و گل دار مسجد هم دست بدهي. به قول ننه :عبا انداختن هم شخصيت مي خواهد و هم شخصيت مي آورد. اصلا انگار از سن وسالت بزرگتر ميشوي,خيلي بزرگتر,مثل حاجي هاي صف اول.
قبل نمازمغربي بود كه حاج رضا رفت و در گوشي چند كلمه اي باآقاصحبت كرد و بعد پلاستيك سياه كنار جا مهري را برداشت ورفت جلو:
ـ همه تون مي دونين كه عبا لباس پيغمبره و ثواب نماز با عبا چندبرابرنماز بي عبايه. يكي از بندگان خوب خدا هم كه تو جمعتونه و نخواسته اسمشو بگم,شيش تا عبا رو هديه كرده به مسجد تا ايشاالله اين سنت حسنه دوباره تجديدبشه.
بعد از آن,يكي يكي شش تا از پيرمردهاي صف اولي را بلند كرد و با سلام و صلوات عباها را روي دوششان انداخت.
هنوز چند شب نگذشته بود كه يكي دوتاشان كه حال نداشتند دست و پايشان را تكان دهند و جمع كردن عباها برايشان سخت بود,قيد عباها را زدندويكي دوتاي ديگرهم كه خميده بودند و كوتاه,عباها برايشان بلند بود تا به ده شب نرسيده بود كه عباها بين سن و سال دارها بي مشتري شد و جوان ترها عبا انداختند.
به قد من هم مي رسيد كه عبا بيندازم ولي هنوز جگرش را نداشتم كه توي مسجد جلوي آن همه آدم عبا بيندازم. تمرينش را هم كرده بودم.ظهرها موقع نمازچادر ننه را بر ميداشتم و از ته آن مي انداختم روي شانه و نمازم را با آ ن ميخواندم.آر عبا انداختن هم قواعدي دارد:
بايد موقع نشستن عبا راكمي بالا بكشي و با دو دست جمع كني به طرف داخل تا عبا پخش نشود دور و برت و توي سجده به خودت نپيچي.
ولي چادر سبك بود و از روي شانه هايم ليز مي خورد,تازه چادر ننه آنقدر گشاد بود كه دو نفر ديگر هم زيرش جا مي شدند و جمع كردنش خيلي سخت بود. ظهر جمعه اي بود ,رفتم كنار جا لباسي تا چادر ننه را بردارم كه مانتوي فاطمه را آويزان ديدم . تازه كشف بزرگي كردم.ظهر روزهاي بعد هم به جاي چادر ننه, مانتورا روي شانه هايم مي انداختم و دست هايش را آويزان مي كردم وبا آن نماز ميخواندم.از چادر خيلي بهتر بود,هم محكم بود و هم جمع و جور,ولي يك بدي داشت كه جاي پاهايش از بس به زمين ساييده ميشد,نازك شده بود و سفيد. تازه قدش هم برايم كوتاه بود. تا اينكه ظهر پنج شنبه اي بود كه بعد مدرسه رفتنش ,مانتو را برداشتم و روي شانه انداختم و الله اكبر را گفتم.ركعت دوم بودم كه در زدند و ننه در را باز كرد و صداي فاطمه كه مي گفت:يكي از كتابهايش را برنداشته و بعد آمدن توي خانه.
نميشد كه نماز را بشكنم,خدا خدا ميكردم كه فقط برود كتابش را از توي كمد بردارد و مرا نبيند. كتاب را كه برداشت, رفت نشست جلوي در و داشت نخ كفشها را ميبست كه از توي شيشه مرا ديدو بعد جيغ و دادتوي حياط و صدا كردن ننه و بابا و آمدن به خانه.ركعت چهارم بودم و همان سر نماز,مانتو را از روي شانه انداختم چند متر آن طرفتر.توي خانه كه ريختند ,فاطمه مانتو را برداشت و آمد جلوي نمازم:
نيگا بابا از زرنگيشه,تا همين آلان مانتو رو انداخته بود رو شونش,حالا انداخته اونور ,تازه چروكشم كرده. بعد مانتو را گرفت طرف بابا:
ـ نيگا بابا تمام مانتو رو سفيد كرده,تازه اينجا شو نيگا چيكار كرده.
وبعد دوباره زد زير گريه و بهانه نپوشيدن اين مانتو و خريد مانتوي جديد.نمازم را تمام كردم كه بابا آمد جلويم:
خوب توله سگ,اين چه نماز خوندنيه,مگه عقلتو از دس دادي كه مانتوي اينو ورمي داري,اين ادا اطوارا چيه كه از خودت در مي ياري.و لگدش پرت شد طرفم كه نشست روي رانم و فاطمه دوباره به زبان آمد:
ـ ميدوني بابا براي چي اينجوري مي كنه,آخه تو مسجد بهش عبا نميدن,بعد مياد مانتوي منو ور مي داره.
ننه كه تازه قضيه را فهميده بود ,گفت:
خوب به خودم ميگفتي برات عبا ميخريدم,ديگه مانتوي اينو ور نمي داشتي.
كه بابا درآمد سرش:
ها, پول اضافي داريم ديگه,بريم تو خونمون يه شيخم اضافه كنيم.لباس شيخي بخريم واسه اين عوضي.
بعد بابا فاطمه را روانه كرد طرف مدرسه و من ماندم و كلي شرمندگي و چادر ننه براي روزهاي بعد.
روزهاي ديگر هم گذشت تا اينكه كم كم هر دو روز نيامده مسجدي هم,عبا برمي داشت و كلي افتخار مي دادوبراي ما كه به قول ننه:بچه مسجد بوديم و از توي قنداق تا حالا تو مسجد بزرگ شده بوديم و حق آب و گل داشتيم,كلي زور داشت.تا اينكه شب جمعه اي شد و ما هم تصميم خود را گرفتيم:
هنوز قرآن ميخواندند كه به مسجد رفتم ,يعني رفتيم,با بابا,اولش كه نمي آمد ولي بعد حرفهاي ننه كه امشب ميخواهد پسرت افتخار بدهد و عبا بيندازد راضي شد و براي اولين بارپا به مسجد گذاشت.تك و توكي توي مسجد بودندو داشتند نماز ميخواندند.هنوز عباها دست نخورده بود.بابا همان دم در كنارجا كفشي گفت:
برو بردار.
گفتم:واستا يكي دو نفر بردارن.
وقتي كه نشستيم بابا دوباره گفت:خوب پاشو ديگه.
گفتم:خيلي خوب ,آلان كه زشته بردارم.
كه غرولندي كرد زير لب.
اذان كه شروع شد,جمعيت آمده بود مسجد و چند تا از عباهااز روي جالباسي رفته بود و مانده بود سه تاي ديگر.آقا كه آمد و صف اوليها به احترامش بلند شدند بابا با صداي خفه اي گفت: بچه منو مسخره كردي, يكي ديگر از پيرمردها هم بلند شد و عبايي برداشت.بابا سقلمه اي زد توي پهلويم:
پاشو گمشو ديگه.
ازجا بلند شدم و قدمها را كشيدم طرف جالباسي كه يكي ديگر هم تازه از راه آمده,مستقيم آمد طرف جالباسي و يكي هم از صف جلو بلند شد.قدمها را بلندتر كردم و ديدم دير برسم كلي شرمندگي دارد جلوي جمعيت.تازه از راه آمده كه يكي از پيرمردها بود ,آمد عبا را برداشت و خيلي راحت روي دوشش انداخت و ما را هم داخل آدم حساب نكرد.ديگري,يكي از اين دو روز نيامده ها بود كه با قدمهاي خيلي آرام,سنگين مي آمد طرف جالباسي.
من قدمهايم را به قول بابا شتري كردم و هنوز دو متر مانده به عبا دستم را دراز كردم تا آن را زودتر بردارم كه سر عبا گير كرد به جالباسي و جالباسي و عبا و متعلقاتش كشيده شدند طرفم و افتادند روي منبر.خودم هم نفهميدم چطوري پايم گير كرد به پله منبر و افتادم روي آن.آقا كه داشت اقامه ميخواند,اقامه را قطع و ما را نگاه كردو استغفرالله بلندي هم گفت.سريع بلند شدم كه يكي از حاجيهاي صف اول هم بلند شد:
ـخوب بچه دنبالت كه نكردن آرومتر.
حاجي آمد جالباسي را بلند كرد. يكي از پيرمردهاي عبا دار كه آخر صف كنار ديوار نشسته بود در آمد كه:
ـآخه يكي نيس بگه اين عباها رو براي تو گذاشتن.
حاجي عبا را برداشت و داد دست دو روز نيامده:
بيا آقا شما اينو بنداز.
دو روز نيامده سرش را پايين تر انداخت و گفت:
ـنه حاج آقا من جسارت نميكنم,من اومده بودم فقط قرآن بردارم.
حاجي هم كه خوشش آمده بود,گفت:
نه پسر جان بفرما.
و عبا را چپاند توي دستش.آقا دوباره شروع كرد به اقامه گفتن.سنگيني نگاههاي جمعيت را روي خودم حس ميكردم.نميدانستم چكار كنم:بروم بنشينم,بروم خانه يا . . . آرام راه افتادم از كنار صفها. سرم را بالاتر گرفتم تانيفتد توي چشم جمعيت, زنها را ديدم كه پرده طبقه بالا راكنار زده بودند و از زير آن نگاه ميكردند. چشمهاي ننه را هم شناختم كه تنگ شده بود و به هم كشيده.از كنار صف باباكه رد ميشدم,زير چشمي ديدم سرش را انداخته پايين و صورتش سرخ شده. مي ترسيدم كه فقط قيد نماز را نزندو فكر آبرو نكند و نيفتد دنبالم.
توي ابدارخانه كه رسيدم , پاچه را بالا زدم,به اندازه يك پنج توماني پوست برگشته بود و خون آمده بود. نماز نداشتم واز آبدارخانه بيرون آمدم و داشتم از در مسجد هم بيرون مي زدم كه سايه اي را ديدم روي ديوار تكان خورد و از توي صفها بيرون آمد. تند دويدم طرف خانه.































 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31353< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي